بُرشی از کتاب «حمیدرضا»| لباس خدمت، چهره علیرضا را زیبا کرده بود
یادم می آید هوا خیلی گرم بود. اواخر تیرماه یا اوایل مرداد ماه سال 67 بود. همگی در ایران نشسته بودیم. حمید با شوق و ذوق لباسهایش را آورد و ساکش را آماده کرد. کمی خیاطی هم لازم بود که آنها را به من سپرد و تاکید داشت که تمیز بدوزم. حمید و باقر و محمد هرسه در ایوان خانهِ ما نشسته بودند. مادر بزرگم وقتی فهمید هرسه نوهاش می خواهند فردا به جبهه اعزام بشوند منقلب شد و بلند شد و دور سر هر سه نوه چرخید و قربان صدقهِ نوه هایش رفت. مادرم برای اینکه پدرم برای رفتن حمید آمدهتر باشد به برادرم گفت: «لباسهای جبهه را بپوشد تا پدرم ببیند.» حمیدهم همین کار را کرد. توی این لباس خیلی زیباتر شده بود. برادرم چهره زیبایی داشت.
چشمان زیبا با ابروهای کمانی. همه فامیل بخاطر محبت زیادش دوستش داشتند. از طرفی تک فرزند پسر خانواده بود. مادر بزرگم الفت خاصی با این نوه داشت. برای من و پدر و مادرم دل کندن از حمید خیلی سخت بود چون بچه بسیار با محبتی بود.همه فامیل طور دیگری دوستش داشتند. خیلی به فامیل سر می زد و ابراز محبت می کرد. مادربزرگم بسیار ناراحت بود چون از شهادت یکی از نوه هایش حدود شش ماه بیشتر نمی گذشت. آن شب سپری شد. فردا روز عرفه بود و دوم مرداد ماه، آن وقتها مثل حالا مرسوم نبود که دعای عرفه در مساجد و حسینیه ها برگزار شود. معمولا در شهرهای مذهبی مثل مشهد و قم دعا برگزار می شد و اگر کسی هم دعا می خواند، معمولا در منزل دعا را قرائت می کرد.
آن روز هم گذشت. حمید بقیه کارهایش راهم ردیف کرد غروب که به منزل خودمان برمی گشتم با من همراه شد. در راه سفارش پدر و مادرم را می کرد که در نبودش مواظب آنها باشم. سفارش می کرد که اگر شهید شدم، آنها را تنها نگذارم و از اینطور سفارش ها. یاد خوابش که می افتادم، همه بدنم می لرزید. اگر واقعا حميدبرود و دیگر برنگردد، من با این بار سنگین چه خواهم کرد.
این افکار بدجوری مرا بهم می ریخت و دلم را می لرزاند اما با شرایطی که برای کشور و جبهه های جنگ به وجود آمده بود حتی به خودم به اجازه گفتن چیزی را نمی دادم و فقط گوش می دادم حمید صبح زود عازم جبهه بود و چون احمدآقا هم شیفت شب بود، من هم به منزل پدرم برگشتیم.
منبع: کتاب "حمیدرضا" عاشقانه های خواهر شهید زمان زاده